قسمت اول داستان صد در یک با صدای فریادی که کشید از کابوس بیدار شد دانه های درشت عرق روی پیشانی خودشو با پشت آرنج پاک کرد ، سبیلهاش هم خیس شده بود از شدت کابوس ، کابوسهای شبانه تکرار میشد و هرشب بدتر از شب قبل بود زیر لب با خودش گفت خدا نکنه بد بیاری ، بعدش یه خواب آروم هم نداری صدای پیامک گوشی اونو به خودش آورد انجام ندی ، به ضرر خودته ، زودتر تصمیم بگیر ، هنوز میتونی جبران کنی ولی از وقتش بگذره دیگه همیشه تو زندانی تا بپوسی با خوندن پیامک برگشت به حال ، همه چی تا چند ماه پیش خوب بود و عالی ، خونه ، ماشین ، موبایل ، لپ تاپ ، ساعت هوشمند ولی به یکباره همشون تبدیل شد به یه تخت تو مسافرخونه و یه نوکیای ساده و با ساکی که آرزوش بود زودتر واسه همیشه بازش کنه و جاش ثابت باشه گذری زد به چند سال پیش ، از کارگری شروع کرد ، سریع پیشرفت کرد ، شد مسئول پخش و بعد مدیر فروش و رسید به جایگاه معاونت ، ره صد ساله رو تو پنج شش ماه رفت ، دو سه سالی همه چیز خوب بود ، حتی مشتریها اونو به عنوان نفر اول ش
درحالی که نگاهی به ساعت هوشمندش انداخت واسه چک کردن ضربان قلبش ، صحبتشو ادامه داد آره سعید جان اینطوریاست داداش ، پول نداشته باشی باید بمیری حالا زیادی گنده اش نکن بابا یه آمپول خریدی دیگه بعدش سعید باصدای بلندی خندید و ادامه داد   البته آمپولت یه کمی زیادی گرونه ، ده میلیون تومن و دوباره شروع کرد به خندیدن علی در حالی که فکر میکرد نباید این قضیه را برای سعید تعریف میکرد از کار خودش پشیمان شد و خداحافظی کرد کم کم سر کوچه رسید که گوشی اش زنگ خورد و جواب داد آقای علوی سلام ، بفرمایید بنده نیکان هستم ، از کلانتری زنگ میزنم کلانتری ؟ مشکلی پیش اومده ؟ امری داشتید ؟ بله ، متاسفانه آقازاده شما گوشی یک پیرزن بنده خدا رو سرقت کرده بود و در حین سرقت دیگه صدای اونور خط نامفهوم شد براش ، یعنی چی ؟ ساعد ؟ اصلا چرا باید اینکارو بکنه ؟ یعنی چی ؟ الو ، آقای علوی ، صدای من رو میشنوید ؟ به یکباره متوجه گوشی در دستش شد که از اون طرف منتظر جواب بودند بله ، بله ، کجا باید بیام ؟ تشریف بیار
قسمت اول داستان صد در یک با صدای فریادی که کشید از کابوس بیدار شد دانه های درشت عرق روی پیشانی خودشو با پشت آرنج پاک کرد ، سبیلهاش هم خیس شده بود از شدت کابوس ، کابوسهای شبانه تکرار میشد و هرشب بدتر از شب قبل بود زیر لب با خودش گفت خدا نکنه بد بیاری ، بعدش یه خواب آروم هم نداری صدای پیامک گوشی اونو به خودش آورد انجام ندی ، به ضرر خودته ، زودتر تصمیم بگیر ، هنوز میتونی جبران کنی ولی از وقتش بگذره دیگه همیشه تو زندانی تا بپوسی با خوندن پیامک برگشت به حال ، همه چی تا چند ماه پیش خوب بود و عالی ، خونه ، ماشین ، موبایل ، لپ تاپ ، ساعت هوشمند ولی به یکباره همشون تبدیل شد به یه تخت تو مسافرخونه و یه نوکیای ساده و با ساکی که آرزوش بود زودتر واسه همیشه بازش کنه و جاش ثابت باشه گذری زد به چند سال پیش ، از کارگری شروع کرد ، سریع پیشرفت کرد ، شد مسئول پخش و بعد مدیر فروش و رسید به جایگاه معاونت ، ره صد ساله رو تو پنج شش ماه رفت ، دو سه سالی همه چیز خوب بود ، حتی مشتریها اونو به عنوان نفر اول ش
در حالی که خیلی پریشان بود و نگران بستری شدن همسرش بود سعی کرد کارت خود را پیدا کند ، بالاخره کارت را پیدا کرد به متصدی پرداخت داد متصدی بعد از گرفتن کارت گفت رمز پیرمرد جواب داد دو تا ۲۲ متصدی بعد از کشیدن کارت گفت پدرجان کارتتون موجودی نداره پیرمرد گفت چرا بابا دیشب باید حقوقمو میریختن ، لطفا  دوباره نگاه کنید ، حتما اشتباه شده متصدی با بی حوصلگی دوباره کارت را کشید و گفت آقا موجودی نداره یک کارت دیگر لطف کنید پیرمرد با آشفتگی جواب داد من الان نه کارت دارم اینجا پولی ندارم که متصدی گفت پس لطفا تهیه کنید آن سوی ماجرا پسر در حالی که پشت لپ تاپ خود بود با خنده گفت یه ده میلیون تومن دیگه کاسب شدم ، حساب یکی دیگه رو هک کردم و بی توجه و بدون نگرانی نمی دانست که حساب پدرش را هک کرده است ، درحالی که به خاطر بستری نشدن مادرش لحظاتی بعد فوت کرد تاریخ 14021107 زمان 0228 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ AghaOzorgKHan AghaBozorg MojtabaEbrahimiCHokooveri MojtabaEbrahimiCHekooveri
قسمت سوم داستان صددریک پنجره کوچک بازداشتگاه باز شد و سرباز صدا زد علوی ، بیا بیرون بلند شد ، لباسش را تکاند و به سمت خروجی رفت ، در باز شد و سرباز گفت دستتو بیار جلو همراه با سرباز در حالی که دستبند سرد به دست داشت به سمت راهی که سرباز نشان میداد روانه شدند لحظاتی بعد سرباز در زد و با اجازه فرمانده وارد شد ، متهم را به داخل برد و پشت سرش بلافاصله احترام نظامی گذاشت بفرمایید تحویل بگیرید ، آقازاده شما هستن ؟ علوی در حالی که نگاهی به پسر انداخت گفت نخیر قربان ایشون پسر من نیست نگاه متعجب سرگرد بیشتر از قبل شد ، در حالت حیرانی گفت ولی ایشون رو گرفتن گفت فامیلیش علوی هست ، ساعد علوی ، درسته پسر ؟ متهم تایید کرد حالا دوچهره متعجب در کلانتری بود ، علی علوی و سرگرد نیکان سرگرد در حالی که در ذهنش دنبال اصل داستان بود رو به متهم کرد و گفت یعنی چی الان ؟ تو ساعد علوی هستی ، بعد زنگ زدیم بابات اومد ، الان بابات میگه تو پسرش نیستی سکوت سرکرد با فضای اتاق به طرز عجیبی فضا را سنگین کرد ب
داستان های کوتاه قسمت ششم داستان صددریک آقا بزرگ به پشتی توی آلاچیق تکیه داده بود ، نگاهش به روبرو بود ، عصا کنارش ، یه نعلبکی و لیوان چای خوش رنگ جلوش بود هروقت میدیدمش یه حس جدید توی من به وجود میومد ، حس زندگی اصلا دنیایی بود این مرد ، اسمش میخوره هفتاد هشتاد سال سنش باشه ، ولی کلا این مرد پنجاه و هفت هشت سال بیشتر نداشت صورتی تپل ، سری کم مو ، عینکی جذاب ، قدی حدود صد و هفتاد و با کمی برآمدگی شکم که جذابترش میکرد ، در واقع در جوانی پیر شده بود ، با این سن کمش سه بار سکته کرده بود که به گفته خودش شش ماه فلج بود و به لطف خدا و با انگیزه اینکه با پسرش فوتبال بازی کنه خیلی زود از جا برخاست ، دوتا سکته دیگه اونقدرا کاری نبود ، یکبار سکته رو رد کرد ، یکبار هم مدتی حرف زدنش به مشکل خورد در واقع دچار لکنت زبان شد که با کمک خدا و پزشکا و یک آمپول دوباره قدرت شیرین حرف زدنش رو به دست آورده بود خیلی مرد فوق العاده با معرفت و باهوشی بود ، همیشه واسه هرچیزی یه راهی پیدا میکرد ، کافی بود مش
قسمت پنجم داستان صددریک تو بازداشتگاه شیکی بود برعکس فیلمها که انگار تو سیاه چال هستی قدم میزد و به دیوار و سقف و بازداشتگاه نکاه میکرد بشین دیگه بابا ، هی قدم رو میری ، رو مخیا نگاه خشمگینی به صاحب صدا کرد که بدتر باعث شد او جری تر بشه چیه آدم ندیدی ؟ خفه شو بابا به یکباره متهمی که نشسته بود برخاست و اومد سمتش و گفت یه بار دیگه بگو چه گوهی خوردی ؟ شخصی که خودشو ساعد علوی معرفی کرده بود نگاهی بهش کرد و گفت من غذای تورو نمیخورم دو نفر دست به یقه شده بودند که پنجره بازداشتگاه باز شد علوی ، ساعد علوی ، بیا بیرون آقا دونفر جدا شدند و در حالی که ساعد قلابی نیشخندی زد دوتا زد روی سینه متهم و گفت دعا کن برنگردم یا برگشتم تو نباشی برو بابا ، خوش گلدی ، دکمه رو هم بزن ساعد قلابی به سمت در رفت و گفت میبینمت جوجو در بازداشتگاه باز شد و سرباز گفت دستاتو بیار جلو بعد دوباره سردی دستبند روی دست ساعد قلابی نشست به سمت اتاق سرگرد راه افتادند سرگرد که تازه از پزشکی قانونی برگشته بود خیلی ب
قسمت چهارم داستان صددریک نگاهی به مادرش کرد که روی تخت بیمارستان توی کما بود ، دستگاهها وصل و هوشیاری پایین ، اصلا نمیدونست چکار بکنه ؟ هیچ فامیل و آشنایی هم نداشت ، مادرش تک دختر بود و پدرش فوت شده بود ، از وقتی یادش بود هم با خانواده پدری رفت و آمدی نداشتند ، درحالی که بی صدا اشک میریخت و بغضی داشت که آماده ترکیدن بود گوشیش زنگ خورد الو ، سلام سلام خانم رشیدی ، میتونم بپرسم کجا تشریف دارید ؟ من رسیدم دفتر ، کلی مراجعه کننده اینجاست که از صبح علاف شما هستند ، نه برنامه ریزی حالیتون هست نه هماهنگی ، حرف هم بزنم الان دوباره باید گریه کنید برصام رئیسش بود ، در واقع وکیلی بود که آلاله براش کار میکرد ،  برصام راست میگفت از بس اینقدر تو زندگی سختی کشیده بود تا حرفی میزدن که بهش برمیخورد بی صدا اشک میریخت الو ، صدای منو میشنوی خانم ؟ به دنیای واقعی برگشت و با بغض گفت بله آقای برصام ، من معذرت میخوام اما مشکلی پیش اومده که برصام نذاشت حرفش تموم شه میتونم بپرسم چه قضیه فیثاغورث
قسمت سوم داستان صددریک پنجره کوچک بازداشتگاه باز شد و سرباز صدا زد علوی ، بیا بیرون بلند شد ، لباسش را تکاند و به سمت خروجی رفت ، در باز شد و سرباز گفت دستتو بیار جلو همراه با سرباز در حالی که دستبند سرد به دست داشت به سمت راهی که سرباز نشان میداد روانه شدند لحظاتی بعد سرباز در زد و با اجازه فرمانده وارد شد ، متهم را به داخل برد و پشت سرش بلافاصله احترام نظامی گذاشت بفرمایید تحویل بگیرید ، آقازاده شما هستن ؟ علوی در حالی که نگاهی به پسر انداخت گفت نخیر قربان ایشون پسر من نیست نگاه متعجب سرگرد بیشتر از قبل شد ، در حالت حیرانی گفت ولی ایشون رو گرفتن گفت فامیلیش علوی هست ، ساعد علوی ، درسته پسر ؟ متهم تایید کرد حالا دوچهره متعجب در کلانتری بود ، علی علوی و سرگرد نیکان سرگرد در حالی که در ذهنش دنبال اصل داستان بود رو به متهم کرد و گفت یعنی چی الان ؟ تو ساعد علوی هستی ، بعد زنگ زدیم بابات اومد ، الان بابات میگه تو پسرش نیستی سکوت سرکرد با فضای اتاق به طرز عجیبی فضا را سنگین کرد ب
داستان کوتاه کیف چرمی واسه بار دهم آلارم گوشی رو قطع کرد ، ولی این دفعه پاشد بره دنبال کار ، پریروز بود که از کار اخراج شده بود ، پاشد رفت دستشویی و صورتشو شست ، یه لقمه کوچیک گذاشت دهنشو رفت به سمت در ، داشت میرفت یه نگاهی به سینا کرد ، پوفی کشید و رفت سر راه به چند تا کاریابی سر زد ، پریروز تو دعوا با مدیر بخش بخاطر یدن از مواد اولیه دعواش شده بود ، همیشه وجدانش میگفت یا صد یا هیچ ولی مدیر بخش میخواست پنجاه درصد از مواد اولیه رو بپیچونه ، چند باری دیده بود که از انبار چیزهایی خارج میشه ولی الان میدونست اونها مواد اولیه ای هست که تو آلیاژ به کار میره ، کارشون ساخت دیگهای صنعتی بود ، الان مطمئن بود که همون دیگها ممکنه روزی منفجر بشه و یکی رو بکشه وقتی به مدیر بخش گفت با حرکت تند اون مواجه شد و بلافاصله اخراج شد داشت به سمت کاریابی دیگه میرفت ، به سینا فکر میکرد این طفل معصوم که پدر و مادرش رو تو دو سالگی از دست داده بود و الان فهمیده بودن باید عمل قلب انجام بشه ولی پولشو از کجا
داستان کوتاه ماشیندوتیکه بعد از سال ها زن و شوهر موفق شدند که یک ماشین بخرند ماشینی که مدت ها بود آرزوی اون روداشتند اونها میخواستند از پیاده روی زیاد خلاص بشن یا از اینکه آخر شب منتظر ماشین بمونن و آژانس و اسنپ گیرشون نیاد خیالشون راحت شده بود یک پراید گیر آوردند ، یک پراید مدل پایین ولی واسه شروع بد نبود عباس آقا شوهرخاله آقامهدی یکی از کسانی بود که همیشه توی بنگاه ماشین به اینها سفارش می کرد موقعی که میخواید ماشین بخرید مواظب باشید ، ماشین سالم باشه ، اصالت موتور و اتاقشو چک کنید ، چون این روزها و قالتاق زیاد هست همون جوری که آدم خوب زیاد هست آدم قالتاق زیاد شده یه آگهی فروش ماشین تو دیوار بیشتر از بقیه نظرشونو جلب کرد ، با صاحب آگهی تماس گرفتند  و ماشین رو دیدند و پسندیدند قرار گذاشتند و قرار شد که به صورت قولنامه دستی اول کار رو انجام بدند و بعد به دفترخونه برن پنجاه میلیون تومن از مبلغ رو همون روز برای صاحب ماشین به صورت شبا زدند و ماشین رو بردند و بیست میلیون توم
آخرین جستجو ها